پر میشوم از آرزویى که هرازگاهى مرا از خویشتن مى گیرد و
در حسرت یک لحظه آرامش
به طوفان میکشد دریاى پرآشوب ذهنم را
و میبینم سمندتیزپاى آرزوهایم
مرا باهرچه در من بود
به معراج تو -آن
فرداى مبهم - میبرد
آرى براقم قصد جنات عدن دارد
سر سرگشتگى از جسم تنگ خویشتن دارد
زمین را بر نمیتابد
زمان را بر نمی تابد
که گویى کفش دریا را به پا کرده ،
لباسى هم به جنس آسمان ، خاکسترى-آبى
به تن دارد